بيرون بيا! نيمه شب تهران و ايران به سحر نزديك شده، شيراز و تبريز و اصفهان و... هم! بلند شو! وقت مرگ است براي زندگي! صداي گلوله را جدي نگير! مرام گلوله «وحشت» است و مرام سينه ما «آرامش». بيا وحشت گلوله را در آرامش سينه هايمان قسمت كنيم و از غريو تير نترسيم. بيا و داغ شكنجه دوستانمان را بر دل خود تمرين كنيم با باتوم و قمه و گلوله اين جلادها! بيرون بيا از لاك خود! زنده به گورت مي كنند در آن لاك انزوا! همراه شو عزيز! «بيرون» از آن توست! بيرون را ملك آزاد خود كن! آزادي در اين بيرون، حق توست! حق ماست. بيا و با برادران و خواهرانت، حماسه يكي بودن بساز! اين هفته شايد بميرم تا جغدان را به ولايت و سروري خويش نپذيرم. اما اگر بعد از اين نبرد، «زندگي» نصيبم بود، روزهاي بعد را با كبوتران سپري ميكنم و جغدها را به گور مي فرستم و سپيدي شهيدان را با آسمان خواهم گفت! بيرون بيا عزيز. ما آنجا ايستاده ايم. انقلاب، آزادي! ما را مي بيني؟ بيا! و يادت باشد ما فقط در پنجاهمين روز شروع جنبش سبريم. و هر كداممان يك موسوي، يك كروبي، يك داريوش و يك آرش و يك كورشيم! يادت باشد كه جنبش 57 صدروزه بود. ما خس و خاشاك، زودتر به پيروزي مي رسيم. و جغدان را فراري ميدهيم از اين ايران خورشيدي خويش! بيرون بيا و شريك اين جنب و جوش هميشه سبز باش! ديگر سحر «نزديك» نيست. چشم بازكن، سحر سبز وطن «فرارسيده»!...(بابك داد)
۱۴ مرداد ۱۳۸۸
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظر بدهید: