يعقوب بروايه مرده است بهتر بگوييم در جريان حوادث 30 تير گلوله خورد و ... امروز استاد او در دانشكده تئاتر - محمد رحمانيان - در صفحه آخر اعتماد ملي برايش درس آخر را دوباره گويي كرده است. حتما مي دانيد كه يعقوب مدتي است بر سر كلاس هايش حاضر نمي شود.
چرا يعقوب جان؟ چرا اينهمه شتاب؟ كسي سر كلاسهاي تئاتر* به تو نگفته بود «پرولوگ» تازه اول عشق است؟ و مانده تا نمايش نرمنرمك طلوع كند و حوادث كوچك و فرعي به تدريج جاي خود را به بحرانهاي سخت و اصلي دهند و اين سربازان و پيشكاران و خدمتگزاران و پيكها و خبرچينهاي آغاز پرده اول آرام آرام مشغول فضاسازيند تا قهرمان قَدَر قصه از راه برسد و كينههاي كهنه از پس ابرهاي اندوه بيرون زنند و خيانتها هم قسم شوند و جنون و عقل درهم آميزند و كار را به كارزار بدل كنند و از آب ايمان كرهي كفر بگيرند و بميرانند و بميرند و ناميرا شوند. هنوز مانده، نه دودانگي، كه ششدانگ نمايش مانده تا صبح صادق و فرو افتادن پردهها و پايان بازي... پس چرا اين همه شتاب؟ هنوز خواهران طالعبين خبر پادشاهي به مكبث ندادهاند و لير سوداي پارهپاره شدن وطن را عيان نكرده، رومئو حتي خواب ژوليت را هم نديده و آنتوني از عشق و كلئوپاترا چيزي نشنيده... هنوز هملت در فلسفه غرق است و سادهدلانه ميپندارد همزماني سوگ پدر و سرور مادر از سر صرفهجويي است.
پس تو چرا به خاك افتادي در اين پرولوگ؟ كدام درامنويس ناشي صحنه مرگ تو را رقم زد در اين پيش بازي؟ و كدام كارگردان مثلا مينيمال ميزانسن نابههنگام گوشمال و لگدمال شدن به تو داد؟ بگذار خرافاتي شوم و بگويم خون شگون ندارد در پرولوگ*. و كابوس مكبث را به يادآورم كه: «روزگاري، آنگاه كه مغز آدمي از هم ميپاشيد همهچيز به پايان ميرسيد. ولي امروز، مردگان با بست زخم كاري بر سر دوباره برميخيزند.»
حالا شكسپير در حياط بيمارستان منتظر توست. تو در پرولوگ مُردي و او تو را نميبخشد. قاعده بازي را به هم زدي يعقوب با شكوفههاي به گُل نشسته زخمهاي كاري سرت. به خاك افتادي و از ياد بردي پرولوگ پايان نمايش نيست، اول عشق است. پس بايد كه برخيزي و دست در دست شكسپير اين جهان را بدرود گويي. و كلاسهاي تئاتر را، و استادان و همدرسهايت را در دانشكده، در تنهايي و سكوت، در خاموشي صحنه بيتشويق آخر، بيشاخههاي گل... گفتم گل و يادم آمد دختركي هست، سر همين چهارراه اول بعد بيمارستان با دستههاي گل مريم در آغوش. چند شاخهاي براي اُفليا بخر يعقوب جان... شكسپير نشاني گورش را ميداند
چرا يعقوب جان؟ چرا اينهمه شتاب؟ كسي سر كلاسهاي تئاتر* به تو نگفته بود «پرولوگ» تازه اول عشق است؟ و مانده تا نمايش نرمنرمك طلوع كند و حوادث كوچك و فرعي به تدريج جاي خود را به بحرانهاي سخت و اصلي دهند و اين سربازان و پيشكاران و خدمتگزاران و پيكها و خبرچينهاي آغاز پرده اول آرام آرام مشغول فضاسازيند تا قهرمان قَدَر قصه از راه برسد و كينههاي كهنه از پس ابرهاي اندوه بيرون زنند و خيانتها هم قسم شوند و جنون و عقل درهم آميزند و كار را به كارزار بدل كنند و از آب ايمان كرهي كفر بگيرند و بميرانند و بميرند و ناميرا شوند. هنوز مانده، نه دودانگي، كه ششدانگ نمايش مانده تا صبح صادق و فرو افتادن پردهها و پايان بازي... پس چرا اين همه شتاب؟ هنوز خواهران طالعبين خبر پادشاهي به مكبث ندادهاند و لير سوداي پارهپاره شدن وطن را عيان نكرده، رومئو حتي خواب ژوليت را هم نديده و آنتوني از عشق و كلئوپاترا چيزي نشنيده... هنوز هملت در فلسفه غرق است و سادهدلانه ميپندارد همزماني سوگ پدر و سرور مادر از سر صرفهجويي است.
پس تو چرا به خاك افتادي در اين پرولوگ؟ كدام درامنويس ناشي صحنه مرگ تو را رقم زد در اين پيش بازي؟ و كدام كارگردان مثلا مينيمال ميزانسن نابههنگام گوشمال و لگدمال شدن به تو داد؟ بگذار خرافاتي شوم و بگويم خون شگون ندارد در پرولوگ*. و كابوس مكبث را به يادآورم كه: «روزگاري، آنگاه كه مغز آدمي از هم ميپاشيد همهچيز به پايان ميرسيد. ولي امروز، مردگان با بست زخم كاري بر سر دوباره برميخيزند.»
حالا شكسپير در حياط بيمارستان منتظر توست. تو در پرولوگ مُردي و او تو را نميبخشد. قاعده بازي را به هم زدي يعقوب با شكوفههاي به گُل نشسته زخمهاي كاري سرت. به خاك افتادي و از ياد بردي پرولوگ پايان نمايش نيست، اول عشق است. پس بايد كه برخيزي و دست در دست شكسپير اين جهان را بدرود گويي. و كلاسهاي تئاتر را، و استادان و همدرسهايت را در دانشكده، در تنهايي و سكوت، در خاموشي صحنه بيتشويق آخر، بيشاخههاي گل... گفتم گل و يادم آمد دختركي هست، سر همين چهارراه اول بعد بيمارستان با دستههاي گل مريم در آغوش. چند شاخهاي براي اُفليا بخر يعقوب جان... شكسپير نشاني گورش را ميداند
مطلب حاضر در روزنامه اعتکاد ملی منتشر و توسط مرد آزاد انتخاب شده است .

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظر بدهید: